Monday

يك شنبه 7 بهمن ماه سال 86


چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود

چند روز پيش، «يوليا واسيلي‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .
به او گفتم: بنشينيد«يوليا واسيلي‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
-نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد .
- دو ماه و پنج روز

-دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا»نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد. و سه تعطيلي… «يوليا واسيلي‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد .
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا»بوديد فقط «وانيا »
و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد .
دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده.
تفريق كنيد… آن مرخصي‌‌‌ها… آهان… چهل ويك‌‌روبل، درسته؟

چشم چپ«يوليا
واسيلي‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت .
- و بعد، نزديك سال نو شما
يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .
فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها
بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد .
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم
. …
در
دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد.
« يوليا واسيلي‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من
نگرفتم
-امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام
.
- خيلي خوب شما، شايد

- از چهل ويك
بيست و هفتا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند .
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود
و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
-من فقط مقدار كمي
گرفتم .
در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد
:
من تنها سه روبل از همسرتان
پول گرفتم … نه بيشتر .
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته
بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … يكي و يكي .
يازده روبل به او دادم با انگشتان
لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .
به آهستگي گفت
: متشكّرم
جا خوردم، در
حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسيدم
: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول
.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه
مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
-در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند
.
- آن‌‌ها به شما چيزي
ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده .
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان
درنيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟

لبخند تلخي به من زد كه
يعني بله، ممكن است
بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و
هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم .
براي بار دوّم چند مرتبه
مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم
در چنين دنيايي چه راحت مي شود زورگو بود

آنتوان چخوف


Friday

پنج شنبه 5 بهمن ماه سال 86


روزهاي سرد و خاطرات تلخ و شيرين

ديروز اعلام شد كه طيف وسيعي از اصلاح طلبان رد صلاحيت شدند. خبر خوبي براي من و براي خيلي از افراد ديگه اي كه اميد به اصلاح ساختار اين كشور دارند نبود. نمي دونم واقعا بايد چه كار كرد . تنها چيزي كه مي تونم بگم ياد آوري يك تعريف از ديكتاتوري: در حكومت هاي ديكتاتور هر چيزي كه اسمش مخالفت باشه ممنوعه اين ممنوعيت تمام طيف هاي سياسي - اجتماعي - فرهنگي و در تمام ابعاد زندگي فردي يا اجتماعي را در بر مي گيري. در اين جامعه اگه من تشخيص بدم كه چيزي غلطه پس اون چيز غلطه و نبايد انجام بشه. پس تنها افرادي كه به من مي گن به به بايد بمونن و بقيه كلاغ پر.
ايام دهه فجر داره مي ياد و سينما كانون تفكرات تمام اونهايي كه به فيلم و سينما علاقه مندند. دهه فجر من رو ياد سنتوري اثر داريوش مهرجويي انداخت . زمزمه امثال جالب بودآقا هر كس فيلم داره بياد كه ما تاييدش مي كنيم ولي كسي نيومد تا اينكه دولت با تهديد اومد جلو جالب تر از همه اينكه تهيه كنندگان از ترس عدم مجوز پخش نمايش فيلماشون وارد اين عرصه شدند ولي دولت مثل هميشه شروع كرد به گزينش فيلم ها كه نكنه يكي مثل سنتوري توشون باشه. كشور ما هم اينجوري ديگه تنها به فكر يك چيزه و بس

چهارشنبه 3 بهمن ماه سال 86


آدم ثروتمندي هستم ؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند
.
هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند.
پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم
به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به
پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود.
گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم
كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و
مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش
گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ
فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به
صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى
اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم.. بعد سيب زمينى ها را داخل
آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك
شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى
برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه
هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را
همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماريون دولن


Tuesday

دوشنبه اول بهمن ماه سال 86


درسي كه بايد از عشق آموخت

وقتي توي خيابونهاي شلوغ شهر راه مي ري
و به آدمهايي كه دارن تند تند از يك طرف به طرف ديگه مي رن نگاه مي كني
و بچه هايي رو كه به سرعت به سمت مدرسه مي رن
مادراني رو مي بيني كه نگران مسير و خيابون و ماشين و دوست و معلم و .... بچه هاشون هستند
وقتي پدراي خانواده رو مي بيني كه بخاطر هزينه هاي زندگي از كله سحر تا نيمه هاي شب مشغول كارند
وقتي كه مادر بزرگ پير رو مي بيني كه بخاطر نوه هاش با عذاب پشت اجاق مي ره تا آشپزي كنه
وقتي جووني رو مي بيني كه براي ديدن يك دوست زيبا ساعتها توي اين سرما مسيري رو طي مي كنه و منتظر مي ايسته

وقتي مريضي رو مي بيني كه بخاطر زيارت با اشتياق درد رو كنار مي گذاره و طي مسير مي كنه
وقتي تمام چيزهاي ديگه اي كه مي شه گفت و نمي شه گفت و توي ذهن همه است و وجود داره را مي بيني ‏ - به يك نقطه مشترك مي رسي و اون عشقه

عاشق باشيم و با عشق زندگي كنيم
عشق مرهم تمام دردهايي است كه عقل ما براي آن هيچ مرهمي تصور نمي كند
عشق خالق گذشت و ايثار است
عشق خالق صبر صبور است
عشق ايمان است
عشق خالق زيبايي است
عشق خالق مجنون است
عشق اصل خدايي است
و خدا عاشقان را دوست دارد
عاشق باشيم
عاشق آن كه لياقت عشق را داشته باشد
عاشق باشيم
وعاشقان را دوست بداريم
عاشق باشيم
و در عشق خود صادق
عاشق باشيم
با عشق زندگي كنيم
وبا عشق روي معبود را ببينيم

Monday

جمعه 28 دي ماه سال 86

تنهايي تاسوعا

اي آسمان از تو شكيبايي و صبوري را آموخته ام
تو شاهد بيدار و هوشيار به مسلخ رفتن تمام عشقي
عشقي كه از سرمنشاء ظلال ايمان نشات گرفته

تو شاهد خاموش و آرامي
خشمت را چگونه فرو مي خوري

اين لطف تو
اشك و اندوهي است از تنهايي عشق
آيا ياري كننده اي هست كه مرا ياري كند

چه مي توانستي بكني
چه مي بايستي مي كردي

آنجا مسلخ گاه ايمان است
او كيست كه آرام و بي صدا به غروب چشمانت خيره گشته است
او كيست كه زمزمه اش به رفتن غروب چشمانت آرامش مي دهد

من كيستم
چرا بغض اينچنين گلويم را مي فشارد
چرا اشك در چشمانم خشكيده است

مي خواهم فرياد بزنم
صدايم در گلو مرده است

مي خواهم گريه كنم
اشك در چشمانم خشكيده است

باز اين چه شورش و چه محشر است
امروز غروب آسمان شاهد تنهايي تمام ايمان و عشق است

آسمان تو مهرت را دريغ نكن
چه خنده دار گفتم
او كه خود سر منشا عشق است و به مهر تو نيازي ندارد

من دوباره سكوت مي كنم
دوباره به كنج آشيانه خيال مي روم

Wednesday

دوشنبه 24 دي ماه سال 86


مي خواهم ساكت باشم

سكوت مي كنم و چيزي نمي نويسم . هر آنچه گفتني است در فغان و آه است

امروز دست بر قلم نمي برم و كاغذي را خراب نمي كنم
امروز در كنج خانه ام مي نشينم و به تابلوي روي ديوار خانه مان خيره مي شوم

امروز به زنگها جواب نخواهم داد
امروز گريه هم نمي كنم

امروز ..... فردا .... و شايد روزهاي ديگر هم چيزي نخواهم گفت

سكوت مي كنم چون توان گفتن چيزي را ندارم
روبروي پنجره خانه مان ديواري ساخته اند
در پشت اين ديوار گودالي است
ودر اين گودال نمي دانم شايد كه تنهايي من خفته باشد

آسمان آبي با سايه ام خاكستري خواهد شد
و من در اين آسمان خاكستري تنها سكوت خواهم كرد

من براي كودكم قصه نخواهم بافت
براي او خود قصه را خلق خواهم كرد

من در اين راه تنهايم و در اين تنهايي
يك مرد سكوت خواهد كرد

Sunday

يك شنبه 23 دي ماه سال 86

زندگي ما آدمها

امروز توي ماشين در رابطه با كارتون خوابها صحبت مي كردند. ذهنم رو بد جوري به خودش مشغول كرد واقعا توي دنيا چه خبره؟ يكي اونقدر داره وقتي كه باهاش صحبت مي كني نمي دونه چقدر داره و براي تفريح خيلي از كارا رو انجام مي ده و يكي براي داشتن يك گرماي اوليه توي اين شبهاي سرد محتاج يك مساعدت. خدا رو جز شكر مگه ميشه كار ديگري كرد. اساس اين قضيه واقعا چه معنايي داره. برام جالب بوده با هر دوشون به يك نحوي صحبت كردم
دغدغه هاي اونها چقدر با هم متفاوته استرس اون كارتون خواب خيلي كمتره و با يك آتش كوچولو به اونچه كه مي خواد ميرسه - توقع زيادي نداره ولي اون بزرگه نمي دونم چه جوري توقعش رفع مي شه- يادم يكي از اون آدم بزرگا ي با پول زياد مي گفت خدا بخاطر لياقتم به من داده و اوني كه نداره لياقتش هموني كه داره. خدا هيچ كارش بي حساب نيست دادن و يا ندادن مال و اموال توي اين دنيا دليل لياقت و يا عدم اون نيست. لياقت آدمها با بار وجوديشون معنا پيدا مي كنه - گاهي آدم چيزهايي داره كه خيلي ها آرزوش رو دارن ولي خودش از اون بي خبره. بزرگترين نعمت الهي نعمت آرامش - خوشا اونهايي كه به آرامش رسيدن در اين حالت فرقي نمي كنه توي يك كاخ باشي و يا توي يك كارتون خالي- مسير همه ما مشخص است دنيا اينقدر محدود و كوچك است كه با چشم برهم زدني ممتحن مي گه ورقها بالا وقت تموامه از كريدر خارج شين. اميدوارم همه ما نمره قبولي بگيريم

Saturday

شنبه 22 دي ماه سال 86


تفكرات افراطي


اين چند روز كه توي خبرها از اين طرف به اون طرف مي رفتم برام جالب بود اظهار نظرات دوستاني رو كه در باره امام حسين مي نوشتند و جالب تر از همه تفكر يك نسل جديده. يكي از مهمترين افتخارات ما قبل از هر چيز ديگري ايراني بودن ماست ما داراي سابقه چند هزار ساله تمدن كهن و قدرتمندي هسيتم كه اگه خيلي ها به جاي تمدن گفتن ذره اي در باره اون مطالعه كنن بد نيست. ما تمدني داشتيم كه بنا بر هر دليلي - كه بخش اعظم اون كاهنان ريا كار و دروغگو بودند به وسيله اعرابي كه هيچ نمي شمرديم به خاك سياه نشست . مردم به زور اسلام آوردند از ترس جان - عده اي هم جزيه دادند و دين خود را حفظ نمودند. مردم ما بين تسنن و تشيع - تشيع رو انتخاب كردند چون اون رو بر ضد حاكمان زمان وقت مي دونستند و اگر قيامي هم از ايران برپا شد چيزي جز انتقام بر عليه اعراب و چپاولگران اين مرزو بوم نبود. امروز ما كه هستيم ؟ انسانهاي كه خود را آزاد مي ناميم و براي خود حق انتخاب از آن جهت كه درك بيشتري داريم قايل هستيم . امروز مي گوييم من حق انتخاب دارم وبراي انتخاب خود ارزش قايل هستم در رابطه با دين خود - اديان پيش از خود - دلايل بودها و نبودها چه مي دانيم ؟ امام حسين حركتش داراي فلسفه اي بود كه اگر ذره اي از آن را درك كنيم بسياري از صحبت هايي را اكنون بعنوان دين و اسلام و حكومت گفته مي شود را نه تنها نمي پذيرفتيم بلكه بخاطر آن پايمردي هم مي كرديم. هدفم موعظه نيست هدفم اين است كه بگويم خداوند عشق است . بخاطر همين عشق است كه حسين دست به شمشير برد او كلام خدا را درك كرده بود. بدور از تفكرات انحطاطي كه در آن زمان هم وجود داشت. امروز در دانشگاه ها ي ما حرف از چه گوارا مي زنن - حرف از مائو حرف از گاندي و هزاران آدم بزرگ ديگر . ژست هايي كه بايد از قالب كليشه خارج شوند و به درك برسند. امام حسين فلسفه آزادگيش قابل قياس با هيچكدام از اين انسانها كه در جايگاه خود بسيار بزرگ هستند نيست. دوستان تنفر خود را از آنچه بر سرمان مي آورند بر سر دين خالي نكنيم. دين اسلام دين زيبايي است چون خدا زيبا آفريده است - دين اسلام دين آزادگي است چون خدا آزاد آفريده است - دين اسلام دين عدالت است چون خدا هر آن چه هست را با عدالت آفريد. دوستان گول حرفهاي به ظاهر اسلامي حاكم بر روح جامعه را نخوريم و بخاطر آن به ارزشها توهين نكنيم.
حسين حسين است چه ما توهين كنيم و چه به او احترام بگذاريم. حسين سرور آزادگي است چه ما تمسخر كنيم چه آن را قبول كنيم


جمعه 21 دی ماه سال 86


خیلی جالب که ما توی این کشور یاد گرفتیم همیشه برای مشکلاتمون دنبال یک مقصر بگردیم توی این روز های سرد و برفی مشکلات و کم کاریهایی اجرایی دارن خودشون رو بزرگ می کنند از هر کس که می پرسی چرا؟ می گن بدلیل عدم کارکرد دیگری که مشکل این طور شده مثلا مردم می گن فلان اداره اداره می گه دولت و دولت هم می گه دولت قبلی و الا آخر که نتیجه بر می گرده به شاه خدا بیامرز.
ولی واقعا مشکل توی این مملکت چیه و چرا هیچ کاری درست انجام نمی شه نکته بسیار جالبی که با این فر افکنی ها به هیچ کجا نمی رسه.
مشکل قطع و کاهش فشار گاز از جمله مسایلی که به عوامل مهمی غیر از شعارهایی که الان داده می شه بر می گرده. اوایل انقلاب یادم که می گفتند شاه یک عده مردم را محروم از برق نگه داشته و مانع از توسعه شده ولی اگه با درك این مشکلاتی که در حال حاضر پیش اومده می فهمیم که یکی از راه توسعه افزایش منابع و برنامه ريزي بر اساس داشته هاست اگر منابع تولید افزایش پیدا نکنند و ما بنا بر هر دلیل درست و یا غلطی الگو و بازار مصرف ایجاد کنیم به دلیل تغییر ساختاری که خود به خود ایجاد می شه فاجعه ای روی می ده که الان در سطح کشور داریم.
برام جالب که می خوان مقصر رو پیدا کنند ولی جالب تر از اون ندیدن ذهنیتی که مشکل رو ایجاد کرده است.
در کنار تمام این مشکلات یک نکته جالب دیگه هم وجود داره و برخورد ما آدمهای متمدن در بروز مشکلات با یکدیگر است.
تلویزیون ما بارها و بارها وقتی که سیل و طوفان یکی از ایالات آمریکار ا در هم کوبید صحنه هایی رو نشان می داد که مردم در حال بردن اموال فروشگاه ها هستند ولی هرگز هیچ کس اتفاق زشتی رو که در سطح مناطق شهری و روستایی ما اتفاق افتاد رو ندیده و حرفی ازش نمی زنه و چشما همه بسته است و در حال به به چه چه کردن است . فروش چند برابری اجناس و بازار سیاه درست کردن ارزاق عمومی و پایه و هزاران مورد دیگه. براستی با خود فکر کرده ایم چرا؟
منظور تمام مردم نیستند منظور زشتی رفتار بعضی از آدمهاست که اون هم ناشی از عوامل محیطی حاکم بر جامعه و فقر مادی و معنوی و تغییر روحیات مردم در این مدت است.

Thursday

پنج شنبه 20دي ماه سال 86

هو يا علي

امشب تو مراسمي بودم كه خدا قسمتم كرد هوايي بود . شكرت خدا كه امشب رو قسمتم كردي

از دو بيتي بابا طاهر :

عزيزان از غم و درد جدايي
به چشمونم نمونده روشنايي
گرفتارم به دام غربت و درد
نه ياروهمدمي نه آشنايي

دلا از دست تنهايي بجونم
زآه و ناله خود در فغونم
شوان تار از درد جدايي
كره فرياد مغزو استخونم

خدايا داد از اين دل داد از اين دل
نگشتم يك زمان آزاد از اين دل
چو فردا داد خواهان داد خواهند
بر آرم من دو صد فرياد از اين دل

دلي دارم خريدار محبت
كزو گرم است بازار محبت
لباسي بافتم بر قامت دل
زپودمحنت و تار محبت

به گورستان گذر كردم صباحي
شنيدم ناله و افغان و آهي
شنيدم كله اي با خاك مي گفت
كه اين دنيا نمي ارزد به كاهي

مكن كاري بر پا سنگت آيد
جهان با اين فراخي تنگت آيد
چو فردا نامه خواهان نامه خواهند
ترا از نامه خواندن ننگت آيد

التماس دعا در اين شب رحمت الهي

چهارشنبه 19 دي ماه سال 86

بوي عشق مي آيد

تو شهر كه راه مي ري كم كم تغيير و تحولاتي رو حس مي كني
دارن داربست مي زنن
پارچه هاي سياه دور تا دور داربست ها رو پوشنده
كنار اين داربست ها علمي - چهل چراغي
بعضي جاها دارن چادر و تكيه ها رو آماده مي كنن
محرم داره آهسته آهسته وارد زندگيمون مي شه

محرم وسرما -خاطرات تكيه محل -بچه هاي فعال تكيه
آقا امشب بريم گروه زنجير زنها
آقا فردا بريم گروه سينه زنها
فرامرز امشب پرچم يا حسين تو داشته باش
علي امشب با لهجه خفنت خراب كاري نكني
بچه ها امشب همه شام مهمون من تو تكيه

آره الان كه از پهلوي تكيه ها رد مي شي
يكي عين خودت مي بيني كه سعي مي كنن مراسم آقا رو بنحو احسن انجام بدهند

آقا داره همه ما رومي بينه
اميدوارم كه در پايان اين ماه
به عشق برسيم
به درك برسيم
مكتب آقا رو بشناسيم
نگيم حسين و از پشت خنجر به عاشقان حسين بزنيم
عزاي حسين رو به مجلس تزوير و خرافه تبديل نكنيم

مجلس حسين رو با كارناوالي سياه اشتباه نگيريم
حسيني باشيم و حسيني فكر كنيم
آزاده باشيم و با آزادگي زندگي كنيم

اميدوارم خداوند در اين شبها هر آنچه خالصانه از دل عاشقان حسين بيرون مي آيد رو به حق بزرگي حضرتش از همه بپذيره

Tuesday

چهار شنبه 19 دي ماه سال 86


من و مسيرم
مدتي است كه ذهنم در تكاپوي يافتني چيزي است. به هرآنچه كه نگاه مي كنم برايم تصويري مي شود از گذشته مدتي است شهركي كه آدمهايش آرام و ساكتند در ذهنم مي آيند و مي روند
مدتي است كه طوري ديگر شده ام
احساس مي كنم كه باد سردي كه بر صورتم مي خورد براي زمزمه چيزي است كه كسي سالها ست مي خواهد بگويد ولي به نجوايي در گوشم بسنده كرده است
احساس مي كنم صداي دوستان قديمي باز از پشت پنجره اطاقم شنيده مي شود
وقتي به آبهاي يخ زده جوي آب كنار منزلمان نگاه مي كنم صداي تلق تلوق ضربه هاي سنگي كه مادر بر حوض خانه كودكيمان مي زد تا يخ روي حوض را بشكند را احساس مي كنم و مي بينم
نمي دانم چه احساسي است ولي در خود چيزي احساس مي كنم كه پيش از اين هرگز نبود
زندگي مي آيد و بي آنكه تواني داشته باشي اراده اش را بر تو ثابت مي كند
به تو تصوري مي دهد از آنچه كه خود مي خواهد
تو خود باوري هستي از اراده او
به آينه كه مي نگري آنچه هويداست چيست؟
بخشي از زندگي
كودكي جواني پيري
از خود به خود رسيدن
باور آنچه در پيرامون ما در حال واقع شدن است سخت است
من خود خاطره گشته ام

سه شنبه 18 دي ماه سال 86


بابا چرخي

كفشامو تازه خريده بودم
يكم برام بزرگ بود
بابا مي گفت يكم كه بزرگ بشي اندازت مي شه
هوا خيلي سرد بود
يك چرخي دم كوچه مون باقلي خوشمزه اي داشت
صاحب اون يه پيرمرد دوست داشتني بود
هر وقت از بغل چرخش رد مي شدم
آخ خداي من بوي باقلي پخته اش مستم ميكرد
به بابا گفتم برام باقلي مي خري
با اون چشماي هميشه عصباني يه نگاهي به من كرد و گفت
بازم اومديم بيرون تو هوس هله هوله كردي
باشه
ولي خودمونيم بابام هم بدش نمي اومد كه از اون باقلي بخوره
جاتون خالي يه بشقاب باقلي و يه عالمه سماغ و نمك و سركه زدم
بابام گفت چته پسر چكار مي كني
من هم يه جوري نگاش كردم كه اون خندش گرفت و گفت اين دفعه اشكال نداره
خيلي خوشمزه بود
هيچكس مثل اون بابا پيري باقلي نمي پخت
مامان مي گفت باز هم هوس باقلي كردي
خودم مي پزم
ولي خودمونيم نمي تونست مثل اون درست كنه
امروز وقتي از بغل يك چرخي رد مي شدم كه يك جوون بالا سرش بود
يك مرتبه ياد اون پيرمرد افتادم
اميدوارم خدا بيامرزدش
مزه اون هنوز زير زبونمه
و خاطراتش هنوز تو ذهنمه

Sunday

يك شنبه 16 دي ماه 86

ياد مادرم

پشت پنجره نگاهي است
نگاهي كه مرا خيره مي بيند
پشت پنجره دستهايي است
مدام مرا مي خواند
خاطره اي - گذشته اي
به نظر شايد دور
اما به واقع خيلي نزديك


چه زيبا بود كودكي
كلاهي كه مادر با تمام محبتش
با غورلند و اخم بر سرم مي كرد
از ترس آنكه سرما نخورم
دستگشهايي كه به زور بر دستم مي كرد كه يخ نكنم
و شالي كه مدتها با زحمت بافته بود را بدور گردنم
چنان مي پيچيد كه هميشه داد مي زدم - مامان خفه شدم

چه زيبا بود كودكي
وقتي برف مي آمد چه خوشحال از تعطيلي مدارس بوديم
از صبح مدام به اخبار گوش مي داديم تا اعلام كنند تعطيل است

چه زيبا بود وقتي با خواهرم توي كوچه با برف دنبال هم مي دويديم
توي كوچه تنگ محله ما چه با صفا بودند همسايه ها
چقدرخوش بوديم

كنار كوچه ما كوچه ديگري بود تنگ تر و باريكتر
بچه بوديم آنجا براي ما خيلي بزرگ
قايم مي شديم تا يكي از بچه ها بيايد
يك مرتبه با گلوله هاي برفي به اوحمله مي كرديم
صداي دادش كه بلند مي شد
يك مرتبه مادر داد مي زد
محمد اين دفعه ديگه به بابت مي گم

چه روزهايي بود
تابستانو از شمال بابا كدو تنبل مي آورد
مامان تو روزهاي سرد بخصوص برفي
توي اون سرماي غروبا كدو مي پخت آخ چه كيفي داشت
من هميشه ته ديگ مي خواستم
چون خيلي خوش مزه بود

زمستوناي برفي وقتي شب مي شد به بهانه سرما پيش مامان مي خوابيدم
گردن مامان و بغل مي كردم و خجالت اينكه تو ديگه بزرگ شدي رو مي گذاشتم كنار
مامان با خنده مي گه چند بار هم از خواب بيدار ميشدم و چك مي كردم كه سر رختخواب خودم نرفته باشم

اين پنجره برفي وقتي بهش خيره مي شم
خوب من و به اون هوا مي بره
هوايي كه توش بوي محبت و عشق كودكيم نهفته

از برف خاطرات خوشي برام زنده مي شه
براي شما چطور
برف برام
بوي مادرم و گرمي بغلاش و مي ده
آخ چقدر دلم براش تنگ شده

برف برام صداي محمد مراقب باش سرما نخوري را زنده مي كنه
برف برام چشماي قشنگ مادرمو كه مي ترسيد مريض شم باز بيادم مي آره

برف توي يك كلام فقط مادر رو برام تداعي مي كنه

Saturday

شنبه 15 دي ماه سال 86

نوشته اي تلخ از ابليس

امروز يكي ازدوستان يك وبلاگ به من معرفي كرد
از ظهر تا به حال مثل آدمي كه برق گرفته باشه متحيرم
وبلاگ در خصوص صوفي گري و سر سپردگي آنها به آمريكا و انگليس بود
صوفيان را انسانهاي فاسدي كه به هر كار منحرفي دست مي زنند معرفي كرده بود
در اين وبلاگ سالگرد حمله به حسينيه دراويش گناآبادي تبريك گفته شده بود
هدف اين وبلاگ سلسله جليليه گنابادي و تير شون هم به سمت محبوب اولياء و الله حضرت آقاي دكتر تابنده
نمي دونم چقدر از صوفي گري و چقدر از اين مرد بزرگ مي دونيد
من تنها چيزي كه مي تونم بگم مظلوميت است و بس
قضاوت را به شما مي گذارم ببينيد اين گروه شيعه مسلمان چه مي گويند :

اجراي كامل و دقيق شريعت و پاي بندي به تمام اصول ديني
بيداري قبل از اذان صبح - آمادگي براي نماز صبح انجام واجبات و ذكر الهي به همراه قرائت قرآن تا سپيده دم
وضو و طهارت كامل در تمام مدت بيداري
وضو و انجام ذكر الهي پيش از خواب
ذكر لساني و قلبي در تمام مدت
كمك به تمام برادران و خواهران ديني
مطالعه دقيق در رابطه با شريعت - طريقت
شركت در جلسات ديني

بغض گلويم را گرفته است
ديگر تاب آنكه بنويسم ندارم
نمي دانم اسلام دين برادري است
دين برابري است
ما خود را پيرو علي مي ناميم
ما خود را شيعه مي ناميم
چطور نمي توانيم در اين جامعه كوچك ديني يك ديگر راتحمل كنيم
علي وقتي طلحه و زبير خروج كردند عده اي گفتند مي داني چه مي كني چرا جلوي آنها را نمي گيري
علي گفت آنها هنوز گناهي مرتكب نشده اند
گناه ما چيست برادر كه بايد اينگونه مورد فحش و ناسزاي كساني قرار بگيريم كه خود را شيعه علي مي نامند
مولايم مي گويد-- نرم خو باش بي آنكه ناتوان باشي سخت خو باش بي آنكه درشت خوي باشي
مولايم مي گويد-- كافر يعني فريب كار كژرو سنگ دل خيانت كار
مولايم مي گويد-- در دشواريها يا بايد همانند آزادگان شكيبا بود يا چونان ابلهان به بي خيالي پناه برد
مولايم مي گويد-- پليدترين پلشتي ها دروغ است
مولايم مي گويد-- به راستي كه شما به گفتارتان بازخواست مي شويد. بنابراين جز سخن نيكو نگوييد
مولايم مي گويد-- از زشت ترين پستي ها غيبت كردن از نيكان است


خدايا مرا در ياب
تنهايمان نگذار
مي دانم كه همواره امتحانت سخت است
ما را از اين امتحان سربلند خارج بنما
خدايا تمام آنانكه دانسته و يا ندانسته آن مي كنند كه ابليس مي خواهد خدايا هدايتشان كن
خدايا يزرگان مارا در پناه خودت حفظ كن
خدايا خدايا حق را تو بهتر مي شناسي
خدايا خدايا دل را تو بهتر مي بيني
خدايا جامعه فقرو درويشي را از نعمت بزرگانش محروم نكن
آمين يا رب العالمين

Friday

جمعه 14 دي ماه سال 86

يا هو

چشمانم بسته بود
در تاريكي سايه هاي خيال پي نوري مي گشتم
در خيالم ابرها مي ريختند
در خيالم آسمان تنها مي شد
نوري نبود
قطره اشكي همچوباران چكيد

سكوت تصور تنهايي
نبود ستاره اي
نوري
ابري سفيد
چه تصور سختي

در بيداري ابري بود سياه
قطره اشكي تيره از آلودگيها
بايد اينجا بنشينم كه شايد برود
شايد اينبار پي آن همه اسرارسياه
نشستن نتوانم

بايد اينبار بروم
بايد اينبار به ابري برسم
بايد ايبنار سبك بار به مقصد برسم
بايد اينبار به يا هو برسم
كنج اين خانه به جز مرگ نيست
چه بهتر كه با هو به آن كنج برسم

Wednesday

چهارشنبه 12 دي ماه سال 1386

سهراب
به سراغت آمدم
آهسته و بي صدا
در كناره هاي غروب راه مي رفتم
مراقب روز بودم
تنهايي شب را مي ديدم
من مي آمدم
نمي دانم كه چرا در اين كناره نه شب پيداست نه روز
نمي دانم
شايد از آن لحظه كه آهسته در بسترت خفتي كسي ديگر يافت نشد كه همچون خودت صدا بر آورد
سهراب

رود را ديدم گل آلود
به بالاي ده رفتم
در آن بالا كسي از زلالي آب حرفي نزد
همه آب را مي ديدند
كسي حرفي نمي زد
كسي از دل صحبت نمي كرد
كسي نبود كه سر چشمه را بشناسد
كسي نبود
شايد اين من بودم
تنها
حيران
دنبال چه مي گردم
آه سر چشمه را مي خواستم
سر چشمه كجاست
صدايي از دور مرا مي خواند
اين صدا چه آشناست
زمزمه زبيايي است
صداي دوستي است
دوستي كه مي شناسمش
آه سهراب

Tuesday

سه شنبه 11 دي ماه سال 86

ابري زيبا براي دخترم

صبح شده است
به آسمان نگاه كن
آن گوشه ابري تيره در كنار ابري روشن نشسته است
غباري از بالاي سر ما مي گذرد
ابر را ببين
چه زيباست
دخترم مي خندد
چه شيرين است ختده هاي معصومانه او
دستهايم را مي فشارد و به ابري كه به شكل خرگوشي بازي گوش است اشاره مي كند
تا به ابر نگاه مي كنم دختركم گريه مي كند - فرياد مي زند نه
آن طرف آسمان ابري به شكل گرگ در حال نزديك شدن است
دختركم گريه مي كند
باد ابرها را به هم مي رساند
چشمان دختركم پر از مرواريد غلطاني است كه براي مرگ خرگوش خيالش بر گونه هايش روان گشته است
آهسته در آغوشش مي گيرم
دستش را به دور گردنم حلقه مي زند - شانه هايم كم كم نمناك مي شود
به او مي گويم
بابايي - عزيزكم اون يك شكل خيالي بود
يك رويا
رويا ها مي آيند و مي روند
نبايد بخاطر آنها اينقدر گريان شوي
با صداي كودكانه و شيرينش مي گويد
پدر خرگوش من رويا نبود واقعيت بود تو آن را خيالي مي ديدي

اين حرف كودكم مرا به فكر برد
براستي در اين دنيا چه چيزي رويا است
چه چيزي واقعيت است