Saturday

روز من

امروز روزي است
روزي براي بودن
روزي كه در آن بايدها و نبايدهاي زندگي براي من چراغي مي شوند
من در اين شهر به دنبال نوري مي گردم
به دنبال صدايي كه در آن تنهايي من گم شود
بدنبال راهي كه در آن تنها به او برسم
من در اين شهر تنهايم
خيابانها خالي از جسم است
خانه ها خالي از روح
من در اين تنهايي به دنبال هست مي گردم
من مي خواهم باشم
در ميان كوه
در عمق جنگل
كتاب حسنك را بارها و بارها خوانده ام
همسرم بارها و بارها آن را زمزمه كرده است
ولي باز در ذهنم مي خوانم حسنك كجاست
من به دنبال اين پسرك بازي گوش تا كناره هاي افق رفته ام
هر بار كه به افق مي رسم سايه مي بينم
من در پي اين سايه بارها رفته ام
در پس اين سايه حسنك نبود
..
من بدنبال تو مي گردم
در آن سوي افق كه آدمي تنها نيست
من آدميت را در تو مي جويم
چرا كه آدمي تنها نيست
من در اين تنهايي بدنبال چراغي – فانوسي – شمعي مي گردم
تا شايد از اين كابوس سايه ها رها شوم
من در آن دم كه چراغي نبود
در پس خيال خود شمعي ساخته ام
وبا گرماي وجود خود از آن شعله اي
من بدين ره با چراغ خيال خود مي روم
من در آن سوي شهر بر فراز كوهي نشسته ام
ودر پي اميد بايدها از شايدها گذشته ام
من در اينجا نشسته ام
به انتظار همسفري
به اميد آن كه شايد كسي همچو من بدنبال چراغي باشد
شايد همسفري بيايد
شايد اين شايد نيز بايد گردد
محمد رضا حيدري
24 آذر ماه سال 88

وکیل مدافع شیطان



امروز از بزرگانی اعتراف پخش کرده اند که جز افسوس از رنجی که بر آنها رفته است چیز دیگری نمی توان گفت

مردانی را به پای میز محاکمه کشیده اند که چهره اشان دردوشکنجه و بی اعتقادی به چیزی که می گویند را فریاد می زد

از ابطحی کسی که ادبیات اصلاحاتی آن هرگز فراموش شدنی نیست

..

..

اینان مرا یاد صدر اسلام انداخته اند

در کتابهای اینان به نقل از رسول اکرم به عمار آمده است در زیر شکنجه برای خلاصی هر آنچه که مشرکان می خواهند بر زبان آور

..

..

اعترافات اینان با جوانانی که در زیر شکنجه مرده اند

جوانانی که از آنان سر نخی نیست

دخترانی که مورد تجاوز قرار گرفته اند

و هزاران شواهد دیگر به راستی چه معنایی دارد

..

..

من قاضی و دادستان و مدعی االعموم را تنها با یک عبارت می شناسم

وکیل مدافع شیطان

Friday

به یاد ندا و سهراب و تمام خفتگان حقیقت





امروز صحبت مادر سهراب اعرابی را تو شورای شهر دیدم دلم خیلی گرفت این لالایی رو برای تمام جوانان خفته در خون نوشتم تا کوچکترها یادشون بمونه:


لا لای لای لای لا لای

لای لای عزیزم

شب اومد پشت شیشه باز عزیزم

خورشید خانم کنار کوه اسیره

بیدار شی تا بیاد پیشت عزیزم

چشات رو تو نبستی تا بخوابی !

چشات رو بسته اند لای لای عزیزم

ببند چشمای زیبات و نبینی

می دونم عاشق نوری عزیزم

تو گفتی می سوزه چشمات و بستی

میدونم دود و خاکه ناجوانمرداست عزیزم

تو بستی چشمت و خورشید تو قلبت

همونجا روشنی می ده عزیزم

لا لای لای لای لا لای

لای لای عزیزم

نکنه تاریکی ترسی بیاره

تو چشمات تخم ترس و جا بذاره

اونا که دود و خاک ریختن تو ابرا

اونا که چشمات و بستن با مشتا

یه روز خورشید میاد باد و میاره

کنار رودخانه بارون میباره

یه روز بادی میاد از اشک من جمع

کنار بارونا سیلی میاره

با سیل بارون و اشکای مادر

خدا گرد و غبار رو بند میاره

آره جون و عزیز و عشق مادر

بابات حتما میاد اون وقت پیشت

به ما میگه که خورشید پای دیواره

لا لای لای لای لا لای

لای لای عزیزم

Wednesday

انتخابات قهوه ای



انتخابات که تمام شد سعی کردم بنویسم ولی اصلا نشد

هر بار که دست به کیبورد بردم تا مطلبی را بنویسم دلم نیومد

همیشه بغض داشتم از این همه خاری که بر زمین ریخته شده

.........

تصویر جوانانی که قبل از انتخاب با هیجان فراوان تلاش کردند تا تغییر رو به کشور هدیه دهند و بعد از آن تصویر در هم جوانانی که در خون خود غلطیدند

اسم این روزها را گذاشتم روزهای قهوه ای

روزهایی که در آن سبزی ها از بین رفت و در آن تنها چوب باقی ماند

ساقه ها شکسته شد

و برگها را بی آن که زرد شوند دیوانه ای با چوب دستی داس گونه اش با ضرباتی محکم بر زمین ریخت

از دور دیدم کفتاری زوزه می زد که پاییز رسیده است

شغالی دیدم که بر گرد لانه کبوتری می گشت

زاغی را دیدم که جنازه گنجشکی را به منقار می کشید

شیری غرشی کشید

از خواب بیدار شد

..

..

امروز مام وطن قهوه ای قهوه ای است

بر سر در خانه ها در کنار هر پرچم سبزی یک پرچم سیاه نشانده اند

امروز کوس رسوایی را در خیابانها بی مهابا به صدا در آورده اند

امروز کودک خردسال من در انتظار صدای باد ی است که زنده می کند

نفس می دهد

درختی را به ناگه برگ ریزانش کرده اند

او به سبزی نگاهش دو باره سبز خواهد ساخت

..

..

من امروز برای آنان که ندا وار رفته اند

برای آنان که سهراب وار شهید شده اند

برای آنانکه که در بندی به اسارت کشیده شده اند

دوباره خواهم نوشت

من می نویسم برای آزادی

برای وطن

برای دخترم

Saturday

دوباره


باران بود - رعد و برق و بادي تند

پنجره بود و تنهايي من

سكوت بود و آرزويي در دل

كه از كنج در اتاق بي رنگم دوباره بيايي

..

ساعتها به در خيره ماندم

راهرو اتاقم چه طولاني است

نمي دانستم كه نفس كشيدن سخت مي شود

براي انتظاري كه شايد نيايي

...

هربار كه شب مي شود

شراب را از رگ مي كشم

مستي بس است

چشمانم بي روحتر از آن است كه بتوانند دوباره به در براي ديدنت خيره باشد

آخ نمي دانم كي صبح مي شود

از درد دستم از جا بر مي خيزم و بي آنكه بدانم براي چي دو باره به در خيره مي مانم

امروز اميدوارم

زيرا مي دانم كه مي آيي!


سه شنبه 15 ارديبهشت 88


Wednesday

كودكان زندگي



دوستي تعريف مي كرد
..
..
براي درمان دوره اي در بيمارستان بستري بودم اتاقم براي من سه همراه ديگر داشت
صبح كه به اتاقم برده شدم همراه من مرد ديگري به اتاق منتقل شد ما را ديدند و در دستانمان مايعي از سم روانه ساختند تا مرگ را از ما دور سازند - باهم صحبت كرديم - از خاطرات و فرزندانمان و دردها و هزينه ها - ظهر شد پرستار براي كنترل آمد وضع هر دوي ما خوب بود - حدود ساعت 3 بعداز ظهر سرم تمام شد پس از مدتي براي كنترل فشارمان آمدند هردو قابل تحمل بوديم ساعت 6 هر دو بي حال بوديم فشار من كمي افت داشت و تخت بغل خواب بود - ساعت 8 فشار من باز ناجور بود -وقتي براي گرفتن فشار تخت بغلي من رفتند ديدند كه فشار ندارد و بدنش در سرماي خواب به استراحت مطلق رسيده است -كسي ناراحت نشد - همه گفتند اين يكي هم راحت شد صبح كه همراهانم براي بردنم آمدند مرا به سرعت خارج كردند تا متوجه مرگ 4 نفر ديگر در اتاق مجاورم نشوم - نمي دانستند كه ما ساعتها با دوستي خلوت داشتم كه اكنون در سرد خانه به خواب خود ادامه مي دهد - اين خاطره دوستم را گفتم تا بدانيم فاصله ها بسيار كوتاه است - اين را گفتم كه بدانيم حضورمان موقتي است پس براي شادي تلاش كنيم - براي شاد كردن دل ديگران

چندي پيش شنيدم كه كميته امدادبراي كودكان غزه پول مي دهد - در كشور ما كودكان و بيماران فراواني هستند كه بيش از مردم غزه به كمك هاي ما احتياج دارند بياييم به جاي ريختن پول در صندوق كميته امداد كمك هاي خود را روانه صندوق حمايت - از كودكان بيماريهاي خاص نماييم تا با هر ذره آن دلي اميدوارتر گردد

چهارشنبه 30 بهمن ماه 1387


Saturday

فرهنگ هاي اجتماعي


بارها و بارها در آينه خيال خود به جنگ بايد ها و نبايدهاي زندگي مي رويم به جنگ آنچه در ذهن خود درست است و در
محيط واقع نادرست. هر بار كه به ديوار رفتار آدمها سرك مي كشيم تصور غلط بودن رفتارشان مارا آزار مي دهد. به راستي
معيار ما براي سنجش رفتار انان كه كه در اطراف ما هستند چيست؟ شايد معيار ما نادرست است—حال پا را كمي جلوتر
مي گذاريم وارد قسمتي بنام قانون مي شويم – در خيابان منطقه كاري من پر است از ادمهايي كه مي خواهند قانون را به
اجرا بگذارند – آدمهايي با كلاهي كج و به قول دوست بزرگوارم كلاه كج خانها . مدام صداي سوت مي آيد كه آي آقا برو
اي آقا نرو – حالا به چپ نههههههههههههه راست و از اين صداها و در كنارش جريمه پشت جريمه. در خيابان شهر من كه
ترافيك و نبود فضاي پارك زياد است و در كنار آن زمان براي انجام كارها محدود مشكل ما نبود دستور نيست تا امر كند و يا
حتي نهي – مشكل فرهنگ است – نبود فرهنگ فرقي نمي كند كه در كدام قشر از جامعه باشي – در كدام منطقه زندگي كني
– سوار چه ماشيني شوي – در همه جا به خود نمايي ادامه مي دهد – در بزرگراه ها سبقت هاي بي برنامه و انفجاري – حركت
در لاين هاي غير مرتبط – ترمزهاي بي برنامه – در خيابانها يي كه از يك باند كوچك مي خواهي وارد خياباني ديگر شوي از
چپ و راست ماشينهاي مختلفي را مي بيني كه در آن از قشر راننده تا تحصيل كرده هاي آنچناني و بازاري هاي آنچناني در
حال فرو كردن خود و پايمال كردن حق تويي هستند كه در صف با رعايت قانون در حال عبور هستي - در ذهني كه زرنگي
حك شده باشد قانون كاري نمي تواند انجام دهد – مشكل ما نقص قانون به همراه فرهنگ اجتماعي زيستن است- وقتي كه
كودكي با زرنگي در صف نان غير از نوبت خود نان را به منزل مي برد و والدين با خنده او را تحسين مي كنند – وقتي در همان

نانوايي در صف يك دانه اي ها با همسر فرزند خود مي ايستيم و سه عدد نان ميخريم وبا لبخند از اين زرنگي خود ياد مي
كنيم نبايد انتظار داشته باشيم كه در مقياس بالاتر چنين اتفاقي روي ندهد. يك مقدار جلوتر مي رويم وارد داروخانه مي شويم
آقا ببخشيد داروي فلان را داريد – يك نگاه عجيب به شما مي شود جوابتان خير است – به داروخانه دوم و سوم مي رويد
پاسخ مشابه – به پزشكتان زنگ مي زنيد – الو جناب دكتر اين دارو پيدا نمي شود – مي گويند وارد نمي شود – دكترتان مي
گويد برو پيش داروخانه فلان حتما دارد – مي گوييد رفتم – مي گويد بگو از طرف من مراجعه كرده اي – اينبار پيش همان
آدم مي رويي – فكرش را نمي كني دارو را داشته باشد – وقتي به او مي گويي كه از طرف دكتر فلاني آمده اي مي گويد الان
ندارد فردا مراجعه كن ولي قيمتش فلان قدر مي شود – جالب است فردا مي روي پول را مي دهي و دارويت را مي گيري –
اين قضيه مرا ياد روزهاي اول انقلاب مي اندازد كه به همين صورت كاست هاي مورد علاقه مان را تهيه مي كرديم – به
راستي دليل اين فاجعه چيست و چگونه فطرتهاي پاكي كه روزي محل قسم خداوند واقع گرديده اين گونه در حال تخريب و
ويراني واقع شده است - حكومت ديني ما چه تاثيري بر اين فطرت داشته – چرا مدام دروغ مي گوييم – چرا راه آسان به
همراه خلاف را بر راه كمي پر دردسر و لي درست ترجيح مي دهيم– به راستي ما به كدام سمت مي رويم

اين را از اين جهت گفتم كه در ساخت جامعه اول من دخيل است و در صورت اصلاح اين من ها ست كه ما قادر به ساخت ما
و در نهايت جامعه خود خواهيم بود

رفتن در قيد و بند احساسات و نوشتن و گفتن حرفهاي ريز و درشت مشكلي را حل نمي كند- مشكل ما به روحيات ضعيف ما
در برخورد با مسايلي كه در تار و پود زندگيمان رخنه كرده بر مي گردد – ما خود را فرزندان داريوش مي دانيم به راستي براي
داريوش بودنمان چه گزينه هايي را مد نظر قرار داده و به آن تا حدي نيز عمل نموده ايم –

ما از تاريخي صحبت مي كنيم كه واقعا غرور آفرين است ولي من به نوبه خود مطمئنم كه آن تاريخ با اين روحيات و منشهاي
اجتماعي مجددا هرگز رقم نخواهد خورد – ما بايد هويت گم شده خود را در خلال اصلاحات بدست آوريم و در اين جنگ نوك
پيكان را نخست به سمت خود نشانه رويم – هميشه پايدار باشيد – محمد رضا حيدري

شنبه 5دي ماه 1387



Monday

انتظار



ما ايستاده ايم در كنار باد
خانه اي ساخته ايم از جنس شن
ليوان آبي در دست
در انتظار مسافري
هم صحبتي

سه شنبه 24 دي ماه 1387


محرم



اين روزها وارد ايامي مي شويم كه در آن عشق به درگاه الهي از طرف يكي از بزرگانش به حد اعلا مي رسد و مفهوم فنا شدن براي خدا را به بهترين شكل به عرصه نمايش مي گذارد. سالهاست كه در اين روزها به ياد آن بزرگان و عاشقان مراسم مي گيريم و- خرج مي كنيم تا هر كدام به نحوي ارادت خود را به آن خاندان مورد توجه الهي نشان داده باشيم. بچه كه بودم عشقم حضور در مجالس زنجير زني بود – نمي دانستم براي چه ولي آن را دوست داشتم – مادر برايم زنجير كوچكي خريده بود و مرا به مراسم مي برد و اخر صف بطوري كه ديده شوم مرا قرار مي داد تا من هم زنجيري زده باشم – من حواسم به مادر بود كه نكند گمش كنم – او نيز به من اشاره مي كرد كه نگران نباش در كنار من هست – يادش بخير

عاشورا كه پخت و پز نمي شد – مادر كلي غذا مي پخت و خانه ما گوش تا گوش پر مي شد از مهماناني كه از عزاداري برگشته بودند – غذاي مادر فسنجان بود – مرغ سرخ كرده – من و برادر و خواهرانم و ساير دوستاني كه عشق داشتند مدام سرويس مي داديم و آخر ش هم اگر نوبت به مامي رسيد شايد ظرفي هم مي شستيم – يادش بخير خان دايي را خدا رحمتش كند - عاشورا هر كجاي اين مرزو بوم بود بايد خودش را مي رساند به خانه ما – مادرم چه انرژي داشت – زن دايي هم اگه مي رسيد مي آمد و به مامان كمك مي كرد- چه حالي داشت –اما ديگر از آن روزها خبري نيست – مامان كه حسابي پير شده – دايي جان هم كه خدا رحمتش كنه گلي بود – اين روزها همه چيز در حال تغيير و تحوله – مراسم عزاداري شكل ديگه اي پيدا كرده اند– خرج كردن ها تغيير شكل وماهيت داده اند– مرثيه ها تغيير محتوا داده اند – تازگي ها هم كه نيروي انتظامي دستور العمل و قانون گذاشته – راستي اگه زمان اون خدا بيامرز بود و نيروي پليس وقت دستورالعمل مي داد اي واي مصيباتها نمي شد كه دارن عاشورا رو محو مي كنند

شنبه 14دي ماه 1387