Saturday

دوباره


باران بود - رعد و برق و بادي تند

پنجره بود و تنهايي من

سكوت بود و آرزويي در دل

كه از كنج در اتاق بي رنگم دوباره بيايي

..

ساعتها به در خيره ماندم

راهرو اتاقم چه طولاني است

نمي دانستم كه نفس كشيدن سخت مي شود

براي انتظاري كه شايد نيايي

...

هربار كه شب مي شود

شراب را از رگ مي كشم

مستي بس است

چشمانم بي روحتر از آن است كه بتوانند دوباره به در براي ديدنت خيره باشد

آخ نمي دانم كي صبح مي شود

از درد دستم از جا بر مي خيزم و بي آنكه بدانم براي چي دو باره به در خيره مي مانم

امروز اميدوارم

زيرا مي دانم كه مي آيي!


سه شنبه 15 ارديبهشت 88