Monday

آمده ام كه سر نهم


حالي دارم - حال سفر
آمده ام كه سر نهم عشق تو را به سر برم
اوست نشسته در نظر من به كجا سفر كنم
اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر برم
..
مرده بودم زنده شدم ...گريه بودم خنده شدم
................................................
التماس دعا

دوشنبه هشتم شهريور ماه سال 89 خورشيدي

Saturday

پروازی که در آن پروازی نبود


از کوچه های تاریک محله مان گذشتم
به سر خیابان اصلی رسیدم
دختری هراسان از کوچه می گذشت تا مرا دید لبخندی زد
من نوجوانی بیش نبودم
لبخندی زدم
سلام کرد
تمام گونه هایش قرمز بود
گفتم خجالت کشیده است
سرم را به زیر انداختم تا بیش از این سرخ نشود
گفت: توی این محل زندگی می کنی
گفتم :بله دو تا کوچه پایین تر
لبخندی زد و گفت : پس همسایه ایم چه جالب تا به حال شما را ندیده ام
گفتم: زیاد بیرون نمی آییم
خنده ای کرد و با من هم مسیر شد
..
سالها از این موضوع می گذشت
من هر روز به شوغ دیدار او از منزل خارج می شدم
مادر گفت : محمد دیگه داری شیطون می شی مراقب درست باش
گفتم : نگران نباش با دوستام بیرون می ریم و درس می خونیم
مامان لبخندی می زد و به چشمام نگاه می کرد
تو چشماش می دیدم که می دونه من دروغ می گم
تو چشاش می خوندم که داره می گه مراقب گرگا باش
..
روزها می گذشت و من در خیال خودم به سفرها رفتم
یک روز وقتی به کوچه اومدم اون به کوچه نیومد
فردا باز اومدم ولی اون نیومد
من روزها و روزها اومدم ولی اون دیگه نیومد
یک روز نامه ای اومد
وقتی بازش کردم بوش آشنا بود
بوی اون رو می داد
به من گفت ببخشمش
چون نمی تونست به من بگه که بین من و بخش دیگری از قلبش
بخش دیگری را انتخاب کرده
از من خواست ببخشمش
یادمه وقتی نامه رو خوندم
به فکر عمیقی فرو رفتم
وقتی از افکارم خارج شدم
تو دستم سوزنی بود
و بالای سرم مادری که نگران به نظاره من نشسته بود
دیگه چیزی ندیدم و همراه نگاه هام برای همیشه به سفری رفتم
تا دراون دوباره دستاهاش رو توی دستم بگیرم


شنبه ششم اردیبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشیدی

Tuesday

من وقتي بچه بودم

نمي دانم اين متن از كيست ولي از آن لذت بردم و اميدوارم شما نيز لذت ببريد

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه
آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
براي اولين بار بود در زندگي اش
که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از كنار مردماني ميگذريم كه يا من اند يا تو و يا او
و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او




نوشته شده در سه شنبه بيست و ششم مرداد ماه ستا 89 خورشيدي