Thursday

شنبه 25 اسفند سال 86


مدتي است چمدان در دست دارم ، كولي وار از شهري به شهري مي روم ، با مردمان و نيازهايشان سخن مي گويم ، مدتي است لبخندهاي تلخي را مي بينم كه از تمناي نياز بدرقه راهم مي شود - دستهايم خالي است. جواني كه همراه مسيرم مي شود تا تنها نباشم - داستانهايي كه بوي نياز مي دهد و آرزوهايي كه ...- مدتي است كه شبها خوابم نمي برد ، چه كنم ؟ چه مي توانم كنم ؟

مي خواهم به بلنداي كوهي بروم

ابر را از نزديك حس كنم

در آغوشش گيرم
قطره اش را لمس كنم
خيس شوم
.
.
مي خواهم باران را ببينم
نمناكي آن را پيش از ريزش حس كنم
مي خواهم خيس شوم
ذهنم نمناك شود
و در اين نمناكي به آرامش برسم
ابر را در آغوش بگيرم
به سفر بروم
به دور دست زمين
در آنجا كه خشكي نيست
آب است
همه چيز روشن است و ذلال
.
.
مي خواهم كنج خيالم آسوده باشد
خيالي نمناك
نيانديشد
نبيند
حس نكند
شايد
درآنجا دردي نباشد
گريه اي- اشكي - منتي
.
.
.


No comments: