Sunday

نهم دي ماه سال 86

خداوندا دوستت دارم
خداوندا تو را شكر مي گويم بخاطر تمام آن چيز هايي كه به من داده اي
و بخاطر تمام چيزهايي كه به من نداده اي
تو را شكر مي كنم بخاطر آنكه حست مي كنم مي بينمت
بخاطر آنكه تو با مني
تورا شكر مي كنم بخاطر آنكه خدايي چون تو دارم
تو را شكر مي كنم بخاطر آنكه به درد هايم بدون ترحم - بدون لجاجت - بدون تنفرو بدون تمام آنچه كه ديگران دارند صبورانه گوش مي كني
تو را شكر مي كنم بخاطر آنكه مي ماني تا يادت كنم
مي ماني تا نگاهت كنم
مي ماني تا گريه كنم
تو را دوست دارم چون مرابراي خودم دوست داري
تو را دوست دارم كه برايم هر چه مي كني از روي عشق است
تورا دوست دارم كه مرا براي عشق آفريدي
تورا دوست دارم كه به انتظار لحظه اي نشسته اي تا خطايم را ببخشي
تو را دوست دارم كه برايم از من دلسوز تري
خدايا ترسم از آنكه غافل بمانم
تو در انتظار يك لحظه براي لطفي- ترسم از آن روزي كه به يك لحظه كه تو خواهي نرسم
خدايا تو به من آنچه خواسته ام دادي و آنچه كه نخواسته ام به مصلحتت عطا فرمودي
ترسم از آنكه شاكرت نباشم - ترسم از آنكه لطفت را نبينم و اسير منيات زندگي گردم
خدايا تو به من درسي از زبان بزرگانت دادي كه اگر مدام شكرت گويم باز هم كم خواهد بود
خدايا تو به ذهنم كلامي دادي كه اگر سالها سجده بر خاكت نهم كم خواهد بود
تو براي هر چه بهااي تعيين نموده اي خدايا بهاي اين همه كرمت چيست
خدايا چه كنم كه بر اين دل جز نام تو نباشد
خدايا چه كنم كه خوف اين دنيا مرا به جهالت نكشاند
خدايا چه كنم تا شوق عبادت بر قلبم مستولي گردد
خدايا چه كنم تا جز عشقت هر آنچه ديگر است از قلبم خارج گردد
خدايا چه كنم كه جز تو نبينم و جز و نسايم
خدايا چه كنم كه عشق بندگيت بر من پيشي گيرد
خدايا خداياخدايا خدايا چه كنم تا به بهترين شكل به تو رسم
مي دانم كه از مرگ هراس دارم ولي آن تنهاراه رسيدن به توست پس آن را بايد دوست بدارم
مي دانم كه ترس از جهل است
مي دانم كه ترس از عشق دنيا ست
مي دانم كه دنيا پيره زن بزك كرده است كه وصلش تنفر است
مي دانم مي دانم مي دانم
خدايا دوستت دارم
خدايا از تو طلب هدايت مي كنم
از تو طلب صبر مي كنم
از تو گدايي عشقت را مي كنم
خدايا در انتظار وصلم

Wednesday

پنجم دي ماه سال 86

تحمل يكديگر

صحبت از تحمل يكديگر خيلي راحت است. همه از آن طوري صحبت مي كنيم كه انگار هيچ مشكلي وجود ندارد.
وقتي به عقبه خاطراتمان مراجعه مي كنيم مي بينيم كلي مشكل وجود دارد كه ريشه بيشتر آنها از عدم تحمل يكديگر ناشي مي شود
من زمان ازدواجم يكي از شروطي كه در ابتداي وصلت با همسرم بعنوان شروط اساسي مطرح كردم اين بود كه هر وقت توي زندگي مشتركمون به جايي رسيديم كه مجبور به تحمل همديگر شديم بايد يا از اين بن بست تحمل خارج بشيم يا از يكديگر جدا بشيم
شايد اين تفكر از ديد خيليها مسخره باشد ولي كمي به پيرامون يكديگر نگاه كنيم خواهيم ديد كه اين گونه نيست
ما يكديگر را مي آزريم و بر آزار خود نيز اسرار مي ورزيم و اسم آن را مي گذاريم ايستادگي دربرابر اشتياه ديگران و يا در بعضي مواقع اسمش را مي گذاريم روك گويي و يا در بعضي مواقع مي گوييم شوخ طبعي هزارو يك اسم مندر آوردي كه همه بيشتر از من شنيده ايد. در اين بين ديگران چه مي كنند عده اي جواب مي دهند و عده اي سكوت مي كنند. وقتي ديگران سكوت مي كنند ما به حق تر شده و فشار را بيشتر مي كنيم چون در اينجا منيت مهم است طرف مقابل تحمل مي كند تا كي تا جائيكه كه ناگهان انفجار ي اتفاق مي افتد كه بسياري از چالشهاي اجتماعي - سياسي و حتي فرهنگي از اين بعد ناشي مي شود. در عوض آنكه ايستادگي مي كند در بهترين حالت اصلاح مي كند ولي در صورتيكه گوينده شنونده خوبي نباشد اتفاقي كه روي مي دهد اين است كه اگر طرف ما دولتي باشد اوين اگر طرف ما ديوانه باشد دعوا و در حالت نرمال قهر و جدايي . واقعا چرا ؟
به راستي چقدر به خواسته ها - حرفها و بايد ها و نبايدهاي يكديگر احترام مي گذاريم ؟
چقدر حرفهاي يكديگررا مي شنويم و براي آن در مرحله اول چون يك نظر است احترام قايل شده و در مرحله دوم چون ما نيز صاحب نظريم بر اساس استدلال هاي منطق خودمان به آن پاسخي داده ايم بدون آنكه متوقع باشيم طرف مقابل نظر ما را بپذيرد؟



Monday

سوم دي ماه سال 1386

سكوت علي عاشقان
شبهاي تنهايي نزديك است
روزها از پي هم مي آيند و مي روند
گامهاي روز - گاهي چنان بلند است كه گويي عجله اي در ذهن دارد
شب نيز با سكوت پر معناي خود همه چيز را به اسرار تنهايي و سكوت خود مي سپارد
به ستارگان كه خيره مي شوي برقي در وجودت مي زنند
به ماه كه مي نگري لبخندي پر معنا هديه ات مي دهد
آخر اين چيست ؟
روز پرمعنا فرا مي رسد
علي دستش در دستان خاتم مي رود
همه مي بينند!
همه تاييد مي كنند!
ولي اين آغاز يك سكوت است
آغاز يك تنهايي غريب
صحرا شاهد است وتنها شاهدي كه تمام منكران ولايتش بر آن گام نهادند
آه چه شبهاي غريبي از پي هم آمدند و با سكوتشان تنهايي مرد ي به بزرگي تمام عالم را نظاره گر بوده اند
چه روزگار غريبي است!
ما به زودي به يكديگر عيد بزرگ تشيع را تبريك خواهيم گفت اما از علي چه مي دانيم
من از علي تنها شعاري را كه شنيده ام مي دهم
من از ولايت دم مي زنم
من كيستم
چگونه علي را مي شناسم وقتي كه دركشور علي بر شيعه علي رحمي نيست
چگونه علي را مي شناسم وقتي قدمهاي علي را نمي شناسم
چگونه علي را مي شناسم وقتي كه تنفر را ابزاراستعمار خود ساخته ام
چگونه علي را مي شناسم وقتي كه نامش را مستمسك رسيدن به قدرت قرار داده ام
چگونه علي را مي شناسم كه بزرگي همچون تابنده را به جرم عشق به علي از دین خارج می دانم
چگونه علي را مي شناسم وقتي كه حسينيه عاشقان علي را به خاك و خون مي كشم و آن را تخريب مي كنم
چگونه علي را مي شناسم كه شريعت - شيخ عاشقان را از خانه اش بيرون مي كنم

هو يا علي - علي عشق است
هو يا علي - علي عدالت است
هو يا علي - علي گذشت است
هو علي - علي كمال است
هو يا علي - علي صبر است
هو يا علي - علي معرفت است
هو يا علي - علي شمشير گردان است
هو يا علي - علي اصل عبادت است
هو يا علي - علي تنها ولايت است


Saturday

برف


چه زيباست سفيدي برف
كوهي سفيد
قنديلي آويزان از سقف
صخره اي
نيمي در برف - نيمي در يخ
چه زيباست سرخي خورشيد
آسماني سرا پا سرخ - مست از شراب
چه دلنشين است گرماي مستي
گرمايي از درون در هوايي اينچنين سرد

كوه


سفيدي قله گاهي در پشت تپه اي گم مي شود
سنگ گاهي پا را مي لرزاند
و يخ
پا را به عقب فرا مي خواند
اما
چشم قله را براي رسيدن نشانه رفته است
خستگي گاهي نا اميد مي كند
ترس گاهي فريب مي دهد
اما
اميد، قله را هدف گرفته است
چشم گام ها را مي بيند
زماني
سر از شانه بلند مي شود
سفيدي بر قله بيشتر نمايان مي گردد
قله احساسش را در رسيدن بيشتر مي كند
اميد
استواري گامها را دو چندان مي كند
چشم به زير كوه خيره ميشود
گامها استوارتر مي شوند
پايداري بيشتر مي گردد
من
به قله رسيده ام
در زير پايم
مسيري است
من توانسته ام
من رسيده ام

زيبايي تاريكي


تاريكي زيبا ست
آسمان تاريك است
و چه زيباست درخشش ستارگان در اين زيبايي شبانگاهي
همه جا پر از سكوت است
اطرافت پر از نشانه هايي است كه حس تنهايي مطلق را از تو دور خواهد كرد
پشت اين تاريكي تصوري است
و پشت اين تصور ترسي است از آنچه كه نمي دانيم
بي آنكه بدانيم مي ترسيم
مي ترسيم تنها چون نمي دانيم
بر دست چراغي روشن مي سازيم
قدرتي بر دل مي تابد
احساس قدرت مي كنيم چون مي بينيم
اما
در ذهن خودسفر كنيم
شايد ذهن ما زيبا باشد
شايد تاريكي كه از آن مي ترسيم تاريكي نباشد
آرزويي باشد كه سالهاست در پي آن مي گرديم
بايد به شب و سكوت درونمان سفر كنيم
شايد فرشته اي
در سجده گاه عشقمان
در انتظار رسيدن دوباره ماست

Sunday

صداي باران

صداي باران


از پشت پنجره صدايي به گوش مي رسد
صداي تق تقي كه مرا مي خواند
صداي باران
چه زيبا غبا ر را مي شويد
صدايم مي كند تا من غبارهاي شسته را ببينم
صدايي كه نگاهم را به آسمان مي كشاند
چه حس زيبايي به من مي دهد
حس شستن-شستن فكر

كذاشتن غبارها در آب
مي خواهم آسوده شوم
غبار ها را بايد گذاشت
براي لحظه اي
بايد آسوده بود



Wednesday

همسرم


دلم گرفته بود
خسته از آزارها
كسيكه سالها دوستش داشتم در بستر بيماري خوابيده بود
نميدانستم چه كنم
هركس زخمي زد- چيزي گفت
كسي دستم را با همدري فشار نداد
كسي اشكم را نديد كه چگونه گونه هايم را خيس مي كند
به كوه پناه بردم
شايد در عظمتش صداي گريه هايم گم شود
شايد پاسخ گريه هايم را كوه بدهد
از كوه بالا رفتم
درخت شكسته اي ديدم
خوب نگاهش كردم
از درون پوسيده بود
به اطرافش نگاه كردم
همه چيز زيبا و تازه
چشمهايم را بستم
سعي كردم دروننم را ببينم
نتوانستم
سعي كردم
نتوانستم
همه چيز تاريك بود
چشمانم را گشودم
به درخت خيره شدم
پيرامونش پر از طراوت و تازكي بود
به طبيعت گوش دادم
صداي ترنم پرندگان
موسيقي آرام باران بر برگ درختان
صداي آب جاري در رودخانه
و صداي قلب من كه به تندي مي زد
احساس كردم شكسته ام
احساس كردم كسي نيست كه دستم را بگيرد
كسي نيست كه صدايم را بشنود
به پاي كوه رسيدم
به محيط زير پايم خيره شدم
از آن بالا درخت پيدا بود
به آسمان نگاه كردم
به پرندگان كوچك
به خاك زير پا
به ابري كه آهسته آهسته مي گذشت
به دوستي كه عاشقش بودم
و او
آهسته آهسته مي گذشت


Saturday

كودكم


از تاريكي شب
كودكم مي ترسيد
به آغوشش گرفتم
آغوشش را بر گردنم محكم كرد
چشمانش را بست
از من روشنايي را خواست
بدنبال چراغي گشتم
نوري - شمعي - ستاره اي
چيزي نديدم
ترسيدم
آري من نيز ترسيدم
ولي
ترسيدم كه نكند كودكم نا اميد گردد
ترسيدم كه دل كودكم به ترديد برسد
با خود گفتم
دست بر زمين كش
با خود انديشيدم
چيزي نيست
بر خود نعره كشيدم
اي بي خبر
تو خود نا اميدي
به باور برس
چراغي اينجاست
وقتي كودكم را بر زمين گذاشتم
تكه شمعي ديدم
در دستان كوچكش
آهسته انتظار جرقه اي مي كشيد
من به اميد رسيدم