Saturday

جمعه 12 بهمن ماه سال 86


چشمانت رو بستي و رفتي

من امروز نمي دانم كه هواي خانه مان چقدر سرد است
من امروز نمي بينم كه چشمان زيباي تو خواب است
من امروز در كنار بستر رودم
رودي كه تنهايي مرا به شادابي وجود تو پيوند مي زند
من رود را مي بينم و وصال تو
چرا كه وصل تو اصل است و هر آنچه در پيرامونم
خاموشي است
من نشاط را در آن وصل جستجو كردم
عشق را به اميد گشودن چشمانت
از آن لحظه كه بستي و رفتي
از آن لحظه كه رود را نشانه راهم كردي
و از آن لحظه كه لحظه ها را شناختم
نوازش كردم و در گوشه قلبم همخانه ام ساختم
من چشمانم خيره به ته رود مانده است
مي جويد و مي رود
ودر اين رفتن
شوقي
و هم خانه اين شوق تشويشي است
نپرس !!!!ه
نمي دانم چرا
ولي هم خانه اي است از روي ناچاري
شايد نيايي
شايد بيايي و نبينمت
شايد بيايي ونشناسمت
اين تشويش من است
نگو كه اشتباه ست
من به آن خو كرده ام


No comments: