Saturday

زندگی



چند روزی است که آسمان ابری است و باران می بارد
چند روزی است که غبار مانده از تشنگی را آسمان با بارشش می شوید و با خود به می برد
چند روزی است که سردم است
چند روزی است که در کنار شومینه کوچک خانه مان گرمم نمی شود
چند روزی است پاهایم گرم نمی شود- پنجه هایم یخ کره است - کابوس می بینم
چند روزی است که دیگر زانوهایم توان ندارد
نمی دانم شاید چند روز دیگر سفری باشد
عاشق سفر در پاییز و زمستانم
در زمستان بارها و بارها بر فراز کوهی نشسته ام
دشت را از بلندی دیده ام
این بار دشت مرا برای دیدنش صدا می کند
پشت در های بسته اتاق تنهاییم صدای آشنایی می شنوم
پشت این درها چشمان زیبایی است که امیدوارم می کند
پاهایم را به شومینه می چسبانم تا سرما جرات پیشرفت نکند
آهای تو که پشت ثانیه ها نشسته ای و مرا نگاه می کنی
بیخود در انتظارم نباش
من به چشمان دخترم قولی داده ام
من به لبخندهایش قولی داده ام
قول رساندن او به جایی که دوست دارد
موهایم ریخته است
رخسارم بی روح است
ولی من آمده ام که دوباره هست شوم
آمده ام که دوباره به کوه روم
ای دشت عزیز من به دعوتت پاسخ خواهم داد
چند روزی دوری مرا تحمل کن
به پیشت خواهم آمد
و در کنارت خواهم خوابید
نه ! باور کن از سختیت نمی ترسم
باور کن این هراس از سردیت نیست
باور کن که من به سوی تو باز خواهم گشت

پنج شنبه 23 آبان ماه سال1387




No comments: