Sunday

براي آنان كه مبارزه مي كنند



براي شكيبايم
باران مي بارد – سردم است – تنم يخ كرده است
بيشتر از همه سرم يخ مي كند
دستهايم سرد است
بر سرم چند تار مو باقي مانده آن هم براي دخترم
تا هر وقت به‌ آغوشش مي گيرم با‌ آن بازي كند
كلاهم را گم كرده ام
مي دانم كجاست ولي از من دور است
مثل خودم
راستي تا به حال خودت را ديده اي
من خيلي وقت است كه خودم را فراموش كرده ام
خودم را به ياد نمي آورم
آينه خانه مان را شكسته ام
از آن مي ترسيدم
همش چهره ام را تغيير مي داد
آخرين بار كه ديدمش مرا آنقدر لاغر و زرد كرده بود كه فكر كردم مرده اي را مي بينم
زنگ خانه مان را خراب كرده ام
تا ديروز كه آينه مان راست مي گفت و من زيبا بودم كسي به ديدنم نمي آمد
نمي دانم چه خبر است
مدام به ديدنم مي آيند
مدام در گوش هم پچ پچ مي كنند
نمي دانم چرا هر بار كه مي روند دخترم چشمانش قرمز مي شود
مي گويم چه شده دخترم
مي گويد چشمانش مدتي است كه مي سوزد
دختركم مهربان مهربان است
برايم مدام آب ميوه تازه مي گيرد
طفلكم از كار و زندگي افتاده است
نمي دانم چرا زخمهايم خوب نمي شود
نمي دانم چرا عصايم برايم عصايي نمي كند
پشت پنجره اتاق من دري است
و من خيره به در، در انتظار ابرم
همان ابر سفيد آسمان
مي گويند براي همه روزي به زمين مي آيد
منتظرم تا دختركم از عذاب راحت شود
منتظر صاحب سرمايم- صاحب درد - صاحب شفا
منتظر لبخند دوست
تقديم به دوستاني كه با سرطان در حال مبارزه اند
برايشان دعا كنيد
با نگاهايتان مرگ را به رخشان نكشيد
آنان اميدواران نا اميدند

شنبه 7 دي ماه 1387


No comments: