Saturday

خاطرات يك دوست



پاييز را با رنگهايش همچون بهار دوست دارم
خيس شدن در باران
در جنگل و كوهستان
و ديدن انواع رنگهاي زرد و نارنجي
لذتي است كه شايد در طول عمر نتوان همواره تكرار كرد
وقتي بارانهاي ريز شمال كشوردر پاييز و بهار شروع به بارش مي كند
وقتي كه چتر در اين نعمت هيچ مانعي محسوب نمي شود
وقتي صداي داركوب گوش را نوازش مي دهد
يك ليوان شير داغ يك دامدار لذتي دارد كه شايد هرگز تكرار نخواهد شد
واي خداي من
ديدن گوساله ها چقدر زيباست
كودكان سرخ گونه اي كه ما تصوري براي نوع زندگيشان نداريم
اسباب بازيهايي كه همسرم هرگز اجازه نزديك شدن دخترم را به آنها نمي دهد
اي خدا چه راحتتند
سالم و چالاك
آرزوي ديدار دوباره آنها در اين فصل چون بغضي سينه ام را مي فشارد
نمي دانم شايد زيادي از خود توقع دارم
..
..
از آخرين سفرم كمتر از يك سال مي گذرد ولي اين دوره برايم بيش از يك سال است
وقتي كوه را مي بينم وعدم توان برگشت به دامن آن برايم زجر آور است
عكسهايم را مرور مي كنم ودر رابطه با هر كدام وخاطراتم با خود صحبت مي كنم
ياد جمله اي افتادم يادم نيست از كيست ولي زيباست:
قدر حال را بدان حال را فداي آينده نكن براي آينده برنامه داشته باش ولي نه به قيمت تخريب حال
زمستان در حال ظاهر شدن است زمستان من هم در راه است
گاهي پشت پنجره اتاق تنهاييم مي نشينم و ريزش برفهاي زندگيم را كه آهسته در حال ظاهر شدن است را نظاره مي كنم
منتظرم كه زودتر برف بيايد
درخت توي حياط خانه مان ديگر برگ ندارد
خيلي خشك شده است نمي دانم چرا به بهار اميدوارم
ديشب خوابي ديدم جالب بود
ديدم پدربزرگم به ديدنم آمده بود
من سخت بيمار بودم
رنگم پريده بود
دستم را گرفت و مرابا خود به سفر كوهستان دعوت كرد
دستش را گرفتم تا به اوهمراه شوم خوشحال بودم
صدايي آشنايي مرا دوباره صدا كرد
دخترم را ديدم وقتي برگشتم تا دختركم را ببينم پدر بزرگم رفته بود
جمعه 15 آذرماه سال 87



No comments: