دلم گرفته بود
خسته از آزارها
كسيكه سالها دوستش داشتم در بستر بيماري خوابيده بود
نميدانستم چه كنم
هركس زخمي زد- چيزي گفت
كسي دستم را با همدري فشار نداد
كسي اشكم را نديد كه چگونه گونه هايم را خيس مي كند
به كوه پناه بردم
شايد در عظمتش صداي گريه هايم گم شود
شايد پاسخ گريه هايم را كوه بدهد
از كوه بالا رفتم
درخت شكسته اي ديدم
خوب نگاهش كردم
از درون پوسيده بود
به اطرافش نگاه كردم
همه چيز زيبا و تازه
چشمهايم را بستم
سعي كردم دروننم را ببينم
نتوانستم
سعي كردم
نتوانستم
همه چيز تاريك بود
چشمانم را گشودم
به درخت خيره شدم
پيرامونش پر از طراوت و تازكي بود
به طبيعت گوش دادم
صداي ترنم پرندگان
موسيقي آرام باران بر برگ درختان
صداي آب جاري در رودخانه
و صداي قلب من كه به تندي مي زد
احساس كردم شكسته ام
احساس كردم كسي نيست كه دستم را بگيرد
كسي نيست كه صدايم را بشنود
به پاي كوه رسيدم
به محيط زير پايم خيره شدم
از آن بالا درخت پيدا بود
به آسمان نگاه كردم
به پرندگان كوچك
به خاك زير پا
به ابري كه آهسته آهسته مي گذشت
به دوستي كه عاشقش بودم
و او
آهسته آهسته مي گذشت