Wednesday

همسرم


دلم گرفته بود
خسته از آزارها
كسيكه سالها دوستش داشتم در بستر بيماري خوابيده بود
نميدانستم چه كنم
هركس زخمي زد- چيزي گفت
كسي دستم را با همدري فشار نداد
كسي اشكم را نديد كه چگونه گونه هايم را خيس مي كند
به كوه پناه بردم
شايد در عظمتش صداي گريه هايم گم شود
شايد پاسخ گريه هايم را كوه بدهد
از كوه بالا رفتم
درخت شكسته اي ديدم
خوب نگاهش كردم
از درون پوسيده بود
به اطرافش نگاه كردم
همه چيز زيبا و تازه
چشمهايم را بستم
سعي كردم دروننم را ببينم
نتوانستم
سعي كردم
نتوانستم
همه چيز تاريك بود
چشمانم را گشودم
به درخت خيره شدم
پيرامونش پر از طراوت و تازكي بود
به طبيعت گوش دادم
صداي ترنم پرندگان
موسيقي آرام باران بر برگ درختان
صداي آب جاري در رودخانه
و صداي قلب من كه به تندي مي زد
احساس كردم شكسته ام
احساس كردم كسي نيست كه دستم را بگيرد
كسي نيست كه صدايم را بشنود
به پاي كوه رسيدم
به محيط زير پايم خيره شدم
از آن بالا درخت پيدا بود
به آسمان نگاه كردم
به پرندگان كوچك
به خاك زير پا
به ابري كه آهسته آهسته مي گذشت
به دوستي كه عاشقش بودم
و او
آهسته آهسته مي گذشت


Saturday

كودكم


از تاريكي شب
كودكم مي ترسيد
به آغوشش گرفتم
آغوشش را بر گردنم محكم كرد
چشمانش را بست
از من روشنايي را خواست
بدنبال چراغي گشتم
نوري - شمعي - ستاره اي
چيزي نديدم
ترسيدم
آري من نيز ترسيدم
ولي
ترسيدم كه نكند كودكم نا اميد گردد
ترسيدم كه دل كودكم به ترديد برسد
با خود گفتم
دست بر زمين كش
با خود انديشيدم
چيزي نيست
بر خود نعره كشيدم
اي بي خبر
تو خود نا اميدي
به باور برس
چراغي اينجاست
وقتي كودكم را بر زمين گذاشتم
تكه شمعي ديدم
در دستان كوچكش
آهسته انتظار جرقه اي مي كشيد
من به اميد رسيدم