Saturday

كودكم


از تاريكي شب
كودكم مي ترسيد
به آغوشش گرفتم
آغوشش را بر گردنم محكم كرد
چشمانش را بست
از من روشنايي را خواست
بدنبال چراغي گشتم
نوري - شمعي - ستاره اي
چيزي نديدم
ترسيدم
آري من نيز ترسيدم
ولي
ترسيدم كه نكند كودكم نا اميد گردد
ترسيدم كه دل كودكم به ترديد برسد
با خود گفتم
دست بر زمين كش
با خود انديشيدم
چيزي نيست
بر خود نعره كشيدم
اي بي خبر
تو خود نا اميدي
به باور برس
چراغي اينجاست
وقتي كودكم را بر زمين گذاشتم
تكه شمعي ديدم
در دستان كوچكش
آهسته انتظار جرقه اي مي كشيد
من به اميد رسيدم




No comments: