از تاريكي شب
كودكم مي ترسيد
به آغوشش گرفتم
آغوشش را بر گردنم محكم كرد
چشمانش را بست
از من روشنايي را خواست
بدنبال چراغي گشتم
نوري - شمعي - ستاره اي
چيزي نديدم
ترسيدم
آري من نيز ترسيدم
ولي
ترسيدم كه نكند كودكم نا اميد گردد
ترسيدم كه دل كودكم به ترديد برسد
با خود گفتم
دست بر زمين كش
با خود انديشيدم
چيزي نيست
بر خود نعره كشيدم
اي بي خبر
تو خود نا اميدي
به باور برس
چراغي اينجاست
وقتي كودكم را بر زمين گذاشتم
تكه شمعي ديدم
در دستان كوچكش
آهسته انتظار جرقه اي مي كشيد
من به اميد رسيدم
No comments:
Post a Comment