انتخابات که تمام شد سعی کردم بنویسم ولی اصلا نشد
هر بار که دست به کیبورد بردم تا مطلبی را بنویسم دلم نیومد
همیشه بغض داشتم از این همه خاری که بر زمین ریخته شده
.........
تصویر جوانانی که قبل از انتخاب با هیجان فراوان تلاش کردند تا تغییر رو به کشور هدیه دهند و بعد از آن تصویر در هم جوانانی که در خون خود غلطیدند
اسم این روزها را گذاشتم روزهای قهوه ای
روزهایی که در آن سبزی ها از بین رفت و در آن تنها چوب باقی ماند
ساقه ها شکسته شد
و برگها را بی آن که زرد شوند دیوانه ای با چوب دستی داس گونه اش با ضرباتی محکم بر زمین ریخت
از دور دیدم کفتاری زوزه می زد که پاییز رسیده است
شغالی دیدم که بر گرد لانه کبوتری می گشت
زاغی را دیدم که جنازه گنجشکی را به منقار می کشید
شیری غرشی کشید
از خواب بیدار شد
..
..
امروز مام وطن قهوه ای قهوه ای است
بر سر در خانه ها در کنار هر پرچم سبزی یک پرچم سیاه نشانده اند
امروز کوس رسوایی را در خیابانها بی مهابا به صدا در آورده اند
امروز کودک خردسال من در انتظار صدای باد ی است که زنده می کند
نفس می دهد
درختی را به ناگه برگ ریزانش کرده اند
او به سبزی نگاهش دو باره سبز خواهد ساخت
..
..
من امروز برای آنان که ندا وار رفته اند
برای آنان که سهراب وار شهید شده اند
برای آنانکه که در بندی به اسارت کشیده شده اند
دوباره خواهم نوشت
من می نویسم برای آزادی
برای وطن
برای دخترم
No comments:
Post a Comment