Saturday

امیدهای نا امید

ابر بهاری می بارد
زمین را خیس و شاداب میکند
کشتزار ها را پر محصول
دلها را شاد
و امیدها را فراوان می سازد
..
..
من به امید ابر بهاری با بهار همگام شدم
امروز بهار من خزان گشته
درختان به میوه نشسته اند و انتظار باران دارند
زمین ها پر محصولند و انتظار آبیاری دارند
من در این انتظار ابری نمی بینم
که ببارد
تازه کند
و امیدها را فراوان


شنبه 20 شهریور ماه سال 89 خورشیدی

Monday

آمده ام كه سر نهم


حالي دارم - حال سفر
آمده ام كه سر نهم عشق تو را به سر برم
اوست نشسته در نظر من به كجا سفر كنم
اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر برم
..
مرده بودم زنده شدم ...گريه بودم خنده شدم
................................................
التماس دعا

دوشنبه هشتم شهريور ماه سال 89 خورشيدي

Saturday

پروازی که در آن پروازی نبود


از کوچه های تاریک محله مان گذشتم
به سر خیابان اصلی رسیدم
دختری هراسان از کوچه می گذشت تا مرا دید لبخندی زد
من نوجوانی بیش نبودم
لبخندی زدم
سلام کرد
تمام گونه هایش قرمز بود
گفتم خجالت کشیده است
سرم را به زیر انداختم تا بیش از این سرخ نشود
گفت: توی این محل زندگی می کنی
گفتم :بله دو تا کوچه پایین تر
لبخندی زد و گفت : پس همسایه ایم چه جالب تا به حال شما را ندیده ام
گفتم: زیاد بیرون نمی آییم
خنده ای کرد و با من هم مسیر شد
..
سالها از این موضوع می گذشت
من هر روز به شوغ دیدار او از منزل خارج می شدم
مادر گفت : محمد دیگه داری شیطون می شی مراقب درست باش
گفتم : نگران نباش با دوستام بیرون می ریم و درس می خونیم
مامان لبخندی می زد و به چشمام نگاه می کرد
تو چشماش می دیدم که می دونه من دروغ می گم
تو چشاش می خوندم که داره می گه مراقب گرگا باش
..
روزها می گذشت و من در خیال خودم به سفرها رفتم
یک روز وقتی به کوچه اومدم اون به کوچه نیومد
فردا باز اومدم ولی اون نیومد
من روزها و روزها اومدم ولی اون دیگه نیومد
یک روز نامه ای اومد
وقتی بازش کردم بوش آشنا بود
بوی اون رو می داد
به من گفت ببخشمش
چون نمی تونست به من بگه که بین من و بخش دیگری از قلبش
بخش دیگری را انتخاب کرده
از من خواست ببخشمش
یادمه وقتی نامه رو خوندم
به فکر عمیقی فرو رفتم
وقتی از افکارم خارج شدم
تو دستم سوزنی بود
و بالای سرم مادری که نگران به نظاره من نشسته بود
دیگه چیزی ندیدم و همراه نگاه هام برای همیشه به سفری رفتم
تا دراون دوباره دستاهاش رو توی دستم بگیرم


شنبه ششم اردیبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشیدی

Tuesday

من وقتي بچه بودم

نمي دانم اين متن از كيست ولي از آن لذت بردم و اميدوارم شما نيز لذت ببريد

من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت

معلم گفته بود انشا بنويسيد
موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت

من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است
شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود

معلم آن روز او را تنبيه کرد
بقيه بچه ها به او خنديدند
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته
شايد معلم هم نمي دانست ثروت وعلم
گاهي به هم گره مي خورند
گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار
توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن
بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش
بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد

سال هاي آخر دبيرستان بود
بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده

من بايد بيشتر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم
تو تحصيل در دانشگا هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت

روزنا مه چاپ شده بود
هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به اين فکر کنم که کسي کسي را کشته است
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه
آن را به به کناري انداختي
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه
براي اولين بار بود در زندگي اش
که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟

هر روز از كنار مردماني ميگذريم كه يا من اند يا تو و يا او
و به راستي نه موفقيت هاي من به تمامي از آن من است و نه تقصيرهاي او همگي از آن او




نوشته شده در سه شنبه بيست و ششم مرداد ماه ستا 89 خورشيدي

Wednesday

پرسيدم

پرسيدم

چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با كمی مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس برای آینده آماده شو .

ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .

شک هایت را باور نکن ،

وهیچگاه به باورهایت شک نکن .

زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .

پرسیدم ،

آخر .... ،

و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،

قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..

داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ...

هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،

آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..

مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،

مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :

زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،

فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،

زلال كه باشی ، آسمان در توست


چهارشنبه 30 تير ماه سال 89 خورشيدي

Tuesday

نيكي ها به ما باز مي گردند


پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...

مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!

این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟

یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.

آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:

مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .

وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .

به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد


2 شنبه بيست و هشتم تير ماه سال 89 خورشيدي

Sunday

باد بان خالی

سعی کردم توی کار زیاد احساسی نباشم
سعی کردم همه چیز درست و اصولی پیش بره
سعی کردم قواعد و رو رعایت کنم
ولی نشد
امروز همه منتظر مرگ یک نوزاد نارس نشستند
نمی دونم که چه چیز درسته و یا چه چیز غلطه
ولی اونچه که هست اینه که دلم بد جوری گرفته
دلم می خواد بشینم یک شکم سیر گریه کنم
دلم می خواد بشینم با یکی درد و دل کنم
ولی دیگه نه کسی رو دارم
و نه می تونم
باید تنها بر زمان از دست رفته خودم گریه کنم
..
..
باد می آمد بر گونه های خیسم دست نوازش می کشید
و اندوه جان کاه مرا با حس نوازشش با خود می برد
من پشت جاده ای که نمی شناختمش تنها مانده ام
و تنها به رهگذران خیره می نگرم
همه مرا تنها گذشته اند
و بر این تنهایی
مرثیه مرگ کودکم را می سرایند
در آغوشش عروسکی است
با آن بازی مادرانه می کرد
باد می آید
و گونه هایم همچنان خیس می ماند

دوشنبه 24 خرداد ماه سال 89

مسافرت پانته آ

سعی می کنم بنویسم
سعی می کنم که مطالب رو توی ذهنم جمع و جورش کنم
ولی نمی شه
امروز پانته آ و میترا به مسافرت رفتند
جاشون توی خونه اونقدر خالیه که
من تمرکز ندارم
نمی تونم به اتاق خواب دخترم برم
مدام صداش توی اتاق می پیچه
صدای جیغ زدنش
گریه کردناش
نمی دونم چرا اینقدر در برابر این خلقت خدا بی اراده ام
قبلا" فکر می کردم که جای میترا رو هیچ چیزی نمی تونه بگیره
فکر نبودنش خیلی آزارم می داد
الان این مشکل دو تا شده
میترا و پانته آ
نمی دونم بدون اونها باید چیکار کنم
..
..

دوشنبه 27 اردیبهشت سال 89

Friday

خاطراتي كه دوباره زنده مي شوند

مدتها ست كه دست به كيبورد نبرده ام
يك سال مي گدرد
خاطرات و شايد كابوسي كه مدام تكرار شده اند
اينجا ايران است
و من ايراني هستم
دختري دارم بنام پانته آ
همسري بنام ميترا
دوستاني عزيز تر از جان
همه و همه در يك كلام دوست داشتني تر ين چيزهايي هستند كه من در اين سر زمين دارم
براي آنان سبز پوشيده ام
و چون سبزي براه آفتاده ام
مي خواهم باشم چون آنان را دارم
اما مشكلي وجود دارد بك كلاغ سياه
امروز بر برج اين كشور صداي بلبل نمي شنوي
كلاغي را بزك نموده اند
از دور بلبلي است با جثه اي بزرگ
وفتي نزديك مي شوي
واي خداي من
پيره زني است بزك شده
..
..
امروز عايشه قصه محمد را روايات مي كند
امروز يزيد ظلم رفته بر خود را حكايات مي كند
امروز هيتلر از اسارت خود مي نويسد
امروز لنين از برتري كمونسيت مي گويد

و دولتيان از آزادي ..
..
نسل امروز من
چگونه تورا در آرزوهايت به بهانه دينت دفن مي كنند
چگونه تو را به اسارت كده اي مي برند كه براي آن جرمي نكرده اي
..
...
امروز من نگران تنها دخترم به انتظار ماه نشسته ام
شايد
دوباره مهتاب را ببينم


Monday

سال نو

سال نو آمد
امثال باز سال نو از پشت در پنجره سرك كشيد و تا گفتيم بفرما وارد خونه شد. امثال باز مثل سال كذشته بهار با بارون و نعمت خدايي شروع شد. سال كذشته سال خوبي نبود - پر اضطراب و پر دل شوره براي كشورم و مردم عزيزم بود - تو سالي كه گذشت قدرت طلبي خيلي از خانواده ها رو داغدار كرد. سبز و سياه رنگ قالب كشور م شد. سالي كه گذشت نشون داد ممكن كشورم يك مرتبه تبديل به گلوله آتش شه. سالي كه گذشت نشون داد كشتن آدمها مثل آب خوردن براي تصاحب قدرت امكان پذير است. سالي كه گذشت مادران زيادي سياه پوش شدند - قبرستان جايگاه جوانان گشته است. جواناني كه تجربه اي را گذرانده اند و اينك به نتيجه نه رسيده اند ميخواهند باشند ولي چگونگي اين بودن برايشان هزينه ساز گشته است. آزادي تفكر - آزادي بودن و نفس كشيدن در محيطي كه بايد مطلق است به آرزوي تبديل گشته است. ايدوارم در سال جديد همه چيز نو گردد افكار - فددرت و بيان انديشه