از کوچه های تاریک محله مان گذشتم
به سر خیابان اصلی رسیدم
دختری هراسان از کوچه می گذشت تا مرا دید لبخندی زد
من نوجوانی بیش نبودم
لبخندی زدم
سلام کرد
تمام گونه هایش قرمز بود
گفتم خجالت کشیده است
سرم را به زیر انداختم تا بیش از این سرخ نشود
گفت: توی این محل زندگی می کنی
گفتم :بله دو تا کوچه پایین تر
لبخندی زد و گفت : پس همسایه ایم چه جالب تا به حال شما را ندیده ام
گفتم: زیاد بیرون نمی آییم
خنده ای کرد و با من هم مسیر شد
..
سالها از این موضوع می گذشت
من هر روز به شوغ دیدار او از منزل خارج می شدم
مادر گفت : محمد دیگه داری شیطون می شی مراقب درست باش
گفتم : نگران نباش با دوستام بیرون می ریم و درس می خونیم
مامان لبخندی می زد و به چشمام نگاه می کرد
تو چشماش می دیدم که می دونه من دروغ می گم
تو چشاش می خوندم که داره می گه مراقب گرگا باش
..
روزها می گذشت و من در خیال خودم به سفرها رفتم
یک روز وقتی به کوچه اومدم اون به کوچه نیومد
فردا باز اومدم ولی اون نیومد
من روزها و روزها اومدم ولی اون دیگه نیومد
یک روز نامه ای اومد
وقتی بازش کردم بوش آشنا بود
بوی اون رو می داد
به من گفت ببخشمش
چون نمی تونست به من بگه که بین من و بخش دیگری از قلبش
بخش دیگری را انتخاب کرده
از من خواست ببخشمش
یادمه وقتی نامه رو خوندم
به فکر عمیقی فرو رفتم
وقتی از افکارم خارج شدم
تو دستم سوزنی بود
و بالای سرم مادری که نگران به نظاره من نشسته بود
دیگه چیزی ندیدم و همراه نگاه هام برای همیشه به سفری رفتم
تا دراون دوباره دستاهاش رو توی دستم بگیرم
شنبه ششم اردیبهشت ماه سال هشتاد و نه خورشیدی
No comments:
Post a Comment