Tuesday

سه شنبه 11 دي ماه سال 86

ابري زيبا براي دخترم

صبح شده است
به آسمان نگاه كن
آن گوشه ابري تيره در كنار ابري روشن نشسته است
غباري از بالاي سر ما مي گذرد
ابر را ببين
چه زيباست
دخترم مي خندد
چه شيرين است ختده هاي معصومانه او
دستهايم را مي فشارد و به ابري كه به شكل خرگوشي بازي گوش است اشاره مي كند
تا به ابر نگاه مي كنم دختركم گريه مي كند - فرياد مي زند نه
آن طرف آسمان ابري به شكل گرگ در حال نزديك شدن است
دختركم گريه مي كند
باد ابرها را به هم مي رساند
چشمان دختركم پر از مرواريد غلطاني است كه براي مرگ خرگوش خيالش بر گونه هايش روان گشته است
آهسته در آغوشش مي گيرم
دستش را به دور گردنم حلقه مي زند - شانه هايم كم كم نمناك مي شود
به او مي گويم
بابايي - عزيزكم اون يك شكل خيالي بود
يك رويا
رويا ها مي آيند و مي روند
نبايد بخاطر آنها اينقدر گريان شوي
با صداي كودكانه و شيرينش مي گويد
پدر خرگوش من رويا نبود واقعيت بود تو آن را خيالي مي ديدي

اين حرف كودكم مرا به فكر برد
براستي در اين دنيا چه چيزي رويا است
چه چيزي واقعيت است



1 comment:

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.