Tuesday

سه شنبه 18 دي ماه سال 86


بابا چرخي

كفشامو تازه خريده بودم
يكم برام بزرگ بود
بابا مي گفت يكم كه بزرگ بشي اندازت مي شه
هوا خيلي سرد بود
يك چرخي دم كوچه مون باقلي خوشمزه اي داشت
صاحب اون يه پيرمرد دوست داشتني بود
هر وقت از بغل چرخش رد مي شدم
آخ خداي من بوي باقلي پخته اش مستم ميكرد
به بابا گفتم برام باقلي مي خري
با اون چشماي هميشه عصباني يه نگاهي به من كرد و گفت
بازم اومديم بيرون تو هوس هله هوله كردي
باشه
ولي خودمونيم بابام هم بدش نمي اومد كه از اون باقلي بخوره
جاتون خالي يه بشقاب باقلي و يه عالمه سماغ و نمك و سركه زدم
بابام گفت چته پسر چكار مي كني
من هم يه جوري نگاش كردم كه اون خندش گرفت و گفت اين دفعه اشكال نداره
خيلي خوشمزه بود
هيچكس مثل اون بابا پيري باقلي نمي پخت
مامان مي گفت باز هم هوس باقلي كردي
خودم مي پزم
ولي خودمونيم نمي تونست مثل اون درست كنه
امروز وقتي از بغل يك چرخي رد مي شدم كه يك جوون بالا سرش بود
يك مرتبه ياد اون پيرمرد افتادم
اميدوارم خدا بيامرزدش
مزه اون هنوز زير زبونمه
و خاطراتش هنوز تو ذهنمه

No comments: