بابا چرخي
كفشامو تازه خريده بودم
يكم برام بزرگ بود
بابا مي گفت يكم كه بزرگ بشي اندازت مي شه
هوا خيلي سرد بود
يك چرخي دم كوچه مون باقلي خوشمزه اي داشت
صاحب اون يه پيرمرد دوست داشتني بود
هر وقت از بغل چرخش رد مي شدم
آخ خداي من بوي باقلي پخته اش مستم ميكرد
به بابا گفتم برام باقلي مي خري
با اون چشماي هميشه عصباني يه نگاهي به من كرد و گفت
بازم اومديم بيرون تو هوس هله هوله كردي
باشه
ولي خودمونيم بابام هم بدش نمي اومد كه از اون باقلي بخوره
جاتون خالي يه بشقاب باقلي و يه عالمه سماغ و نمك و سركه زدم
بابام گفت چته پسر چكار مي كني
من هم يه جوري نگاش كردم كه اون خندش گرفت و گفت اين دفعه اشكال نداره
خيلي خوشمزه بود
هيچكس مثل اون بابا پيري باقلي نمي پخت
مامان مي گفت باز هم هوس باقلي كردي
خودم مي پزم
ولي خودمونيم نمي تونست مثل اون درست كنه
امروز وقتي از بغل يك چرخي رد مي شدم كه يك جوون بالا سرش بود
يك مرتبه ياد اون پيرمرد افتادم
اميدوارم خدا بيامرزدش
مزه اون هنوز زير زبونمه
و خاطراتش هنوز تو ذهنمه
No comments:
Post a Comment